رمان ببار بارون فصل6
رمان ببار بارون فصل 6 آنیل هر کجا که نور چراغ قوه رو می چرخوند نگاهه ما هم به همون سمت کشیده می شد..کمی جلوتر یه حوض ِ سنگی که نصف دیواره ش ریخته بود و چندتا گلدون شکسته اطرافش افتاده بود....و رو به رومون یه ساختمون قدیمی که به یه خرابه بیشتر شبیه بود!..3 تا ستون چوبی داشت که به وسیله ی 3 تا پله ی بزرگ به بالکن منتهی می شد و بعد هم 3 تا اتاق جلوی هر ستون.... روی ستون ها با رنگ سفید اشکال عجیب وغریبی ترسیم شده بود..چیزی ازشون سر در نیاوردم..حتی قابل تشخیص هم نبودند..توی اون موقعیت انقدری ترسیده بودم که نه بتونم و نه بخوام به چیزی زیاد از حد دقیق بشم..مخصوصا من که همیشه ادم کنجکاوی بودم وهستم!..ولی موقعیت ِ الان کاملا فرق می کرد.. زوزه ی باد میون زوزه ی وحشتناک گرگ ها..صدای مکرر واق واق سگ ها ..صدای بلند رعد و برق ..شرشر بارون و برخورد قطراتش با سقف شیروونی خونه..یه حوض قدیمی و گلدونای شکسته.... دیوار و سقف و پله های فرسوده ..و اشکال و خطوط کج و معوجی که روی دیوارها و ستون خونه کشیده شده بود....تمومش به ترسم دامن می زد و من رو یاد صحنه هایی می انداخت که دوست نداشتم حتی ثانیه ای به اون زمان برگردم و یاداور ِ لحظات نحسش باشم!.. آنیل رو به روی یکی از درها ایستاد..شیشه هاش کاملا ریخته بود و با پلاستیک ضخیمی پوشیده شده بود..با پا ضربه ی محکمی بهش زد ..در با صدای بلندی از هم باز شد..داخلش تاریک بود..نور چراغو تو درگاه انداخت و با احتیاط قدم برداشت.. زانوهام می لرزید..ترس هم یک غریزه ست که ناخوداگاه به سراغت میاد..من هم از این قاعده مستثنا نبودم..دست خودم نبود.. بوی نا و خاک و کهنگی همه مون رو به سرفه انداخت.. سارا_اَه چه بوی بدی میاد!...... وسط اون اتاق تاریک که یه گوشه از سقفش هم ریخته بود بلاتکلیف ایستاده بودیم..آنیل نور چراغ رو اطراف چرخوند..روی دیوارها هم اون خط و نوشته ها دیده می شد..بعلاوه چندتا مجسمه ی سیاه رنگ، روی طاقچه....باد شدید بود و محکم به در چوبی برخورد می کرد..سر و صداش زیاد بود و آنیل هم که پی به ترسمون برده بود محکم بستش و قفلشو زد.. نسترن دستشو روی طاقچه ی چوبی کشید.. چندتا شمع اونجا بود..اونها رو برداشت و توی دستش چرخوند: خیس نیستن..میشه روشنشون کرد.. آنیل از تو پاکتی که دستش بود یه چیزی شبیه به فندک در اورد و داد دست نسترن..3 تا شمع بیشتر نبود..روشنشون کرد و گذاشتش کنار طاقچه و یه حباب شیشه ای که گوشه ش شکسته بود رو گذاشت روشون تا باد اونها رو خاموش نکنه!..... نسترن_ شاید این بارون تا صبح بند نیاد..اینجا هم که بدتر از بیرونه!... آنیل_ شاید بند نیاد ولی کمتر میشه!....... من و نگار محو اون نوشته هایی بودیم که به لاتین روی دیوار کشیده شده بود.. نگار_ خطش جوریه که نمی تونم بخونم!.. سارا_ تو که زبانت خوبه!.. نگار_ گفتم که نمیشه خوند!..کج و کوله ست!.. آنیل_ یه چیزو همین اول کار بدونید بد نیست..توی این خونه نه به چیزی دقیق شید و نه درباره شون کنجکاوی کنید.. من که تا اون موقع روی زبونم بود این سوالو بپرسم، اخر هم طاقت نیاوردم و درحالی که صورتم سمت اون نوشته ها بود گفتم: این خونه یه جورایی عجیب وغریبه..اینو تو یه نظر هم میشه فهمید..ولی اخه چرا؟!.... برگشتم و نگاهش کردم..صورتش رو به من بود..آروم گفتم: چی این خونه رو خاص کرده؟!..این نوشته ها؟!..یا.............. همون موقع صدای تقی از بیرون اومد..مثل یه جسم اهنی که یکی محکم بهش ضربه بزنه و بندازتش زمین..سارا جیغ کشید و نگار جلوی دهنشو محکم چسبید.. وسط اتاق ایستاده بودم و با چشمای گرد شده زل زده بودم به در که سایه ی درختا روش افتاده بود و بادی که زوزه کشان از لای درز پلاستیک ها می اومد تو و..واقعا حس بدی بود..حسی بد و دلهره اور!.. صدای رعد و برق..و سایه ای که همزمان از جلوی در رد شد اینبار تاب و توانمو ازم گرفت و من هم بلند جیغ کشیدم و چشمامو محکم بستم.. وای خدا..دارم میمیرم..قلبم به چه تندی می زد!.. سارا که به گریه افتاده بود گفت: بـ..بچه ها..اون..سایه..چـ..چی بود؟!.. آنیل سریع رفت پشت پنجره و بیرونو نگاه کرد..رعد و برق که می زد بیرون روشن می شد ولی فقط واسه یه لحظه.. آنیل_ اینجا چیزی نیست..سایه ی درختا بوده افتاده رو در!.. باز همون صدا ولی اینبار بلندتر..تا جایی که همه مون جز انیل جیغ کشیدیم و عقب رفتیم.. آنیل که انگار از صدای جیغ های پی در پی ِ ما عصبانی شده بود گفت: گفتم جیغ نکشیــد، صدا از تو حیاط نیست..حتما پشت ساختمونه!.. نسترن_ توی این بارون گربه و هر جک و جونور دیگه ای که نمی تونه باشه..اون سایه ی یه ادم بود..من مطمئنم.. نگار_مـ..منم همینطور..مطمئنم که ادم بود!..ولی خیلی سریع دوید اونطرف.. آنیل که از پنجره بیرونو می پایید گفت:من میرم یه سر و گوشی اب بدم ببینم چه خبره!..و جلوی در برگشت و رو به ما گفت: همینجا باشید هر صدایی هم شنیدید تاکید می کنم هر صدایی، به هیچ وجه بیرون نمیاین!...... زبونم به کار افتاد..می ترسیدم..می ترسیدم جون اون هم به خطر بیافته..ما..اینجا..تنها..توی این اوضاع و احوال........اون چه گناهی داشت؟!.. -و..ولی خطرناکه..اگه یکی اون پشت باشه چی؟!..ا..اگه که...... سکوت کردم..زبونم نمی چرخید اونی که می خواستمو بهش بگم..خندید..نگاهش توی چشمام بود..با ارامش گفت: هیچ اتفاقی نمیافته..هر کی هم که باشه می تونم از پسش بر بیام..فقط یادتون نره که چی گفتم!..... نگاهه کوتاهی بهمون انداخت و بی معطلی از در بیرون رفت.. کسی جرات نداشت بره جلو و قفل درو بزنه.. دست نسترنو گرفتم:نسترن حس بدی دارم.. نسترن دستمو فشرد: منم........ - نکنه........ نگام کرد: نکنه چی؟!.. *********************************************** اب دهنمو قورت دادم و با تردید گفتم: بنیامین!..او..اون به همین راحتی.. دست بردار نیست..دیدی که با چه ادمایی می گرده!....... نسترن رنگ پریده و لرزون دستمو فشار می داد..معلوم بود ترسیده.. و با لبخند کم جونی روی لب، سعی داشت اون رو مخفی کنه.. نسترن_نه.. نگران نباش..کاری ازش بر نمیاد!.. - اما..اما می ترسم با اون حرفایی که بهش زدیم..بخواد یه جوری زهرشو بهمون بریزه!......با بغض ادامه دادم: اون ادم روانیه نسترن....این وسط آنیل و بقیه هم به پای ما می سوزن!.. تو نگاهه خیسم زل زد ..اشک توی چشماش حلقه بسته بود..لباش تکون خورد..خواست چیزی بگه که.......... صدای فریاد یک نفر از پشت ساختمون و بعد از اون صدای شکستن شیشه از بیرون،با صدای جیغ ِ آمیخته به وحشت ما گره خورد.. نسترن دوید سمت در و قفلشو زد.. رفتیم طرف پنجره..صدای بلند گریه ی سارا حس تشویش رو تو دلم بیشتر می کرد..بیرون تاریک بود..صدای رعد و برق لحظه ای قطع نمی شد..بیرون کسی نبود..حتی اون سایه!.. نسترن که به نفس نفس افتاده بود گفت: مـ .. من میرم بیرون ببینم چه خبره!.... دستشو محکم چسبیدم: نه..نسترن مگه دیوونه شدی؟...... نگار با صدای مرتعش و گرفته ای گفت: زده به سرت؟..مگه صداها رو نمی شنوی؟....و با بغض گفت: من مطمئنم اون یارو یه بلایی سر آنیل اورده..صدای داد اون بود...... اشک صورتمو خیس کرده بود..خدایا.....خودت به فریادمون برس!.... نسترن_ دست رو دست بذاریم که چی بشه؟!.... یک نفر مثل یه سایه تند از جلوی پنجره رد شد و ما که متوجهش شده بودیم جوری جیغ کشیدیم که لرزش پرده ی گوشم رو خیلی راحت احساس کردم!..گلوم آتیش گرفته بود..لرزون و شمرده چند قدم رفتیم عقب..ولی چشم از اون پنجره و شیشه ی ترک خرده ش بر نمی داشتیم.... سارا به تته پته افتاده بود: شـ..شما..هم.. دیدید؟!.. نسترن_ مرد بود..من.. دیدمش!.. هق زدم و تو صورتش نگاه کردم..چشماش از حدقه زده بود بیرون: نسترن..نسترن خوبی؟!.. تکرار کرد: من دیدمش..مرد بود..ولی..ولی.... داد زدم: ولی چی نسترن؟..نسترن داری می لرزی..نسترن..... نفسش بالا نمی اومد..رنگش به سفیدی می زد..و فقط زیر لب یه چیز رو تکرار می کرد: صورتش..صورتش..... نگار_ بسم الله الرحمن الرحیم!....... سارا_ چی؟!.. نگار وحشت زده گفت: شاید جن باشه........ سارا_ ببند دهنتو..چرا بیخود جو میدی؟!..نمی بینی حالمونو؟.. نگار_ نه به قرآن راست میگم......از مادربزرگم شنیده بودم که تو خونه های قدیمی زندگی می کنن لابد از اینکه ما اینجاییم عصبانی شدن حالا می خوان..می خوان دخلمونو بیارن...... سارا جیغ خفیفی کشید و چشماشو بست.... به روح و اینجور چیزا اعتقاد نداشتم ولی به جن....با اینکه از موجودیتش چیزی نمی دونستم ولی بی اعتقاد هم نبودم..عقیده م این بود اگه وجود نداشت خداوند تو قرآن ازش اسمی نمی برد..پس حتما وجود داره!.....اما اینکه اینجا خونه شون باشه..نمی دونم چرا ولی اصلا تو کتم نمی رفت!.... نسترن رو زمین زانو زد..دوره ش کردیم..بلند صداش زدم..چشماش نیمه باز بود.. - نسترن..خواهری..الهی قربونت برم چی شدی؟..نسترن عزیزم چشماتو باز کن..نسترن..جونه سوگل..تو رو خدا چشاتو باز کن..... نگار_ نسترن..چی شدی اخه؟..مگه چی دیدی؟..نسترن داری می ترسونیمون..نستـــرن..... یهو یکی محکم به در ضربه زد..نتونستم جلوی خودمو بگیرم و جیغ نکشم..هر سه برگشتیم سمت در..همون سایه..با پاش محکم به در لگد می زد.. نگار جیغ کشید: بچه ها داره درو می شکنه..الان میاد تو.. سارا که از بس جیغ کشیده بود صداش بم و گرفته شده بود میون هق هق گفت: یا پنج تن..بچه ها نفسم بالا نمیاد دارم می میرم..وای..خـ..خدا..... چشماش از کاسه زده بود بیرون..خس خس می کرد و قفسه ی سینه ش به شدت بالا و پایین می شد....یه چشمم به در بود و یه چشمم به سارا..وحشتزده زل زده بود به در.. نگار بدتر از اون بود ..و من که زانوهام کنار نسترن خم شده بود و قلبم کم مونده بود سینه م رو بشکافه و بیرون بزنه..نا نداشتم گریه کنم یا حتی جیغ بکشم.. در طاق به طاق باز شد..باد که خودش رو پشت در حبس کرده بود با باز شدن در به داخل وزید و شدتش به قدری زیاد بود که شمعا رو خاموش کرد..همه جای اون اتاق متروکه تو تاریکی فرو رفت..نگارجیغ کشید..سارا توان ایستادن نداشت..نسترن بیهوش شده بود و نگار می لرزید....و من..چیزی تا مردنم نمونده بود..خدایا..چیزی تا قبض روح شدنم نمونده!.. اون سایه که حالا جسمی شده بود تو درگاهه اتاق و تصویرش از جنس همین تاریکی بود قدم بلندی به داخل برداشت..نگاهم هیچ کجا رو نمی دید جز اندام چهارشونه ی اون سایه و صدای خرخری که ازش به گوش می رسید..مثل خُرناس..مثل کسی که از شدت خشم و عصبانیت صدای نفس کشیدنش به خُرناس تبدیل بشه.. قدم دومو به طرفم برداشت و من عجیب حس می کردم که هیچ چیز از اطرافم نمی فهمم....فقط اون..فقط احساس ترس..وحشت....اون بود و این حس کشنده....توی تاریکی محض..وجود یه سایه مقابل نور ِ کم سویی از درگاهه اتاق به داخل....جلوتر که اومد متوجهه دستاش شدم..یه خنجر.. درست تو دست راستش.. توی اون تاریکی واضح نمی دیدم ولی سرش خیس بود که چند قطره از اون خیسی ِ سرش روی زمین چکید..اینو از سایه ی اون قطره ها روی زمین فهمیدم..باد وزید و بوی تند خون رو به مشامم رسوند..خــون!..یک خنجر ِ خونی..تو دستای این مرد!....... گردنم خشک شده بود..توان این رو نداشتم که سرمو بچرخونم و به بچه ها نگاه کنم.. چرا گوش هام هیچ صدایی رو جز صدای زوزه ی باد و خرناس پی در پی اون مرد نمی شنوه؟!..چرا صدای بچه ها نمیاد؟..چرا چیزی نمیگن؟..چرا نگار جیغ نمی کشه و سارا گریه نمی کنه؟....نسترن..خواهرم بیهوشه!....چرا..چرا نمی تونم نگاهمو از این جسم ِ تاریک و خنجر ِ منفورش بگیرم؟.. خدایا!.. خدایا صدامو می شنوی؟!.. کمکم کن!........ چشمامو بستم....راهی نداشتم..قدرت حرکت نداشتم مقابله که جای خود داشت.. طبق عادتی که از بچگی موقع ترس بهم دست می داد و با خدا توی دلم حرف می زدم..موقعی که از زور بی پناهی به کنج تاریک اتاقم تو یه شب بارونی پناه می بردم و چشمامو می بستم و گوشامو می گرفتم تا صدای غرغرای مامانو نشنوم.. و درونم رو پر می کردم از نجوا و اسم زیبای خدا..خدایی که الان..توی همین لحظه....وجودش رو بیشتر از هر زمانی حس می کردم....زیر لب..لرزون..از روی عادت چندین و چند ساله م..با دلی که از یاد خدا سعی داشت اروم بگیره ولی از روی غریزه هم ترس رو لمس می کرد و لرزشش گویای همه چیز بود....با هر قدم که اون مرد به طرفم بر می داشت و من حتی با چشمای بسته هم صدای قدم هاشو می شنیدم، با خودم تند و بی وقفه نام مقدس و آرامش دهنده ی قلب بی پناهان و خسته دلان رو از ته دل صدا می زدم..خدایا..مرا شرح پریشانى چه حاجت، که بر حال پریشانم گواهى................ ************************ ******************************* چشمام سنگین بود و می سوخت!..جونی نداشتم که بخوام باز نگهشون دارم!..صداهای مختلفی توی سرم می پیچید..از بین اونها، فقط صدای نسترن رو تشخیص دادم.. ولی به وضوح متوجه نبودم که چی داره میگه.. جملاتش.. صدای گریه هاش..همه و همه توی سرم انعکاس داشت و پشت سر هم تکرار می شد.... شدت نور رو از پشت پلکای بسته م احساس می کردم..عکس ِ اون نور پشت پلکام، باعث شد چشمامو جمع کنم و بخوام که بازشون کنم.. اما همه چیز تار بود..نگاهم به سقف و گوشام پر شده بود از صدای حرکت چرخ های برانکاری که بی حرکت روی اون افتاده بودم .. با چند بار باز و بسته کردن چشمام دیدم بهتر شد و حالا واضح همه چیز رو می دیدم..گردنم درد می کرد..راحت نمی تونستم تکونش بدم!.. صدای نسترن که میون گریه ذوق زده شده بود رو شنیدم: الهی قربونت برم..خواهری منو ببین..منو ببین بگو حالت خوبه..سوگل..عزیزم....... لبامو تکون دادم..اسمشو صدا زدم.. ولی انقدر اروم که حتی خودمم به سختی شنیدم!.. -- خانم شما بیرون باشید.. نسترن_ ولی خواهرم..... -- می بینید که حالشون خوبه!..بیرون منتظر باشید.. و چند لحظه بعد صدای همون مرد..سرمو تا جایی که می تونستم کج کردم..دردم گرفت و اخمامو کشیدم تو هم.. --خانم پویان..حالتون خوبه؟.. سرمو به سختی تکون دادم.. --احساس درد یا سرگیجه و حالت تهوع ندارید؟!.. زمزمه کردم: گردنم..درد می کنه! --مشکلی نیست درد گردنتون ناشی از تنش های عصبی ِ..تا چند ساعت اینده برطرف میشه!..حالت تهوع ندارید؟.. - نه..فقط..می خوام خواهرمو ببینم!.. دکتر که مردی تقریبا 45 ساله با موهای جوگندمی بود، بعد از معاینه با دقت چیزهایی رو روی کاغذی که تو دستش بود یادداشت کرد، برگه رو داد دست پرستار و گفت: تزریقاتشو انجام بدید... پرستار_ چشم اقای دکتر! دکتر نیم نگاهی به من انداخت و خواست از در بره بیرون که صداش زدم..بین راه برگشت و منتظر نگاهم کرد.. - کی مرخص میشم؟.. لبخند کمرنگی روی لباش نشست: نگران مرخص شدنت نباش دخترم..فعلا استراحت کن بدنت خیلی ضعیفه! از در که رفت بیرون پرستار هم پشت سرش رفت..نگاهم هنوز روی در بود که بعد از چند لحظه باز شد و نسترن با چشمای اشک الود وارد اتاق شد..با دیدنم لباش به لبخند از هم باز شد..با 3 قدم بلند خودشو رسوند کنار تختم و دستمو گرفت.. -- سوگل حالت خوبه؟.. با لبخند کم جونی نگاهش کردم و گفتم: خوبم.... از یاداوری اتفاقاتی که برامون افتاده بود ابروهامو کشیدم تو هم و با لحنی نگران ادامه دادم: تا جایی که یادم میاد تو بیهوش بودی..الان حالت خوبه؟!.. با همون لبخند و بغضی که چونه ی خوش فرمش رو می لرزوند سرشو تکون داد: خوبم..چیزیم نیست.. -بچه ها کجان؟..حالشون چطوره؟!.. -- اونا هم خوبن..فقط سارا حالش بد شده بود که الان نگار زنگ زد بهم گفت بهتره.. - الان کجان؟.. --اداره ی آگاهی..ما هم بـ .. پرستار درو باز کرد و وارد اتاق شد..میز چرخداری که روش سرم و آمپول و چند جور قرص بود رو به سمت تخت هدایت کرد..بعد از اینکه کارش تموم شد و سرمم رو تزریق کرد ازم پرسید که به چیزی احتیاج ندارم؟.. فقط سرمو تکون دادم .. به صورتم لبخند زد و از اتاق بیرون رفت!.. نسترن کنارم روی تخت نشست..هنوز دستم تو دستش بود!.. - نسترن..هیچی یادم نیست..اون مرد درو بازکرد و اومد تو اتاق..دستش یه خنجر خونی بود..جلوم که ایستاد چشمامو بستم و تو دلم داشتم با خدا حرف می زدم و ازش می خواستم کمکم کنه........دیگه بعدشو یادم نیست!....هیچی یادم نمیاد... فشار کمی به دستم اورد و سرشو تکون داد: من اون موقع هوش بودم..ولی نمی تونستم بلند شم..از بس که ترسیده بودم نا نداشتم رو پاهام وایسم.... صورتش از یاداوری اون صحنه ها جمع شده بود..ادامه داد: اون مرد صورت کریهی داشت..به عمرم یه همچین چیزی رو ندیده بودم..انگار که صورتش به طرز فجیعی سوخته باشه حتی انگار که لب و بینیش کامل از بین رفته بود..نمی خوام بیشتر از این توضیح بدم چون دکترت گفته تشویش و نگرانی واسه ت خوب نیست!.. اون مرد تو اتاق بود که بیهوش شدی ..سارا از حال رفته بود و نگار بلند گریه می کرد..ولی من از دیدن هیکل چهارشونه و صورت زشتش لال شده بودم..هر چی زور می زدم که صدام در بیاد و داد بزنم « ازت فاصله بگیره » توانمو بیشتر از دست می دادم ..انقدر که به خودم فشار اوردم چشمام اتیش گرفته بود..ازحد معمول بازتر شده بود..حس می کردم دارم خفه میشم..اصلا یه حال عجیبی داشتم.. اب دهنشو قورت داد..به نقطه ی نامعلومی روی ملحفه ی سفیدی که روم کشیده بودند خیره شد و ادامه داد: تو تازه از هوش رفته بودی و اون مرد فقط یک قدم باهات فاصله داشت که از بیرون صدای شلیک گلوله اومد..نفهمیدم چی شد سوگل..به خدا نفهمیدم..باورت نمیشه اون مرد به محض شنیدن صدا چطور خودشو از داخل اتاق پرت کرد بیرون..انقدر سریع که خشکم زده بود و حواسم به صدای شلیک نبود!....... محو گفته هاش شده بودم و اشتیاقم برای دونستن ادامه ی حرفاش قابل وصف نبود........... نسترن تو چشمام نگاه کرد و با لحن محزون و گرفته ای گفت: آنیل چاقو خورده..از پشت بهش ضربه زدن ..دکترا میگن خون زیادی از دست داده الان تو اتاق عمله..مثل اینکه پلیسا رو هم اون خبر کرده بود ولی نمی دونم چطوری!..شاید با موبایلش..نمی دونم!..ولی حالش اصلا خوب نیست....... *************************************** مات و مبهوت جلوی دهنمو گرفتم..خدایا باورم نمیشه..پس اون خنجر خونی توی دستای نفرت انگیزه اون مرد.... بغضم گرفت..نمی دونم چرا ولی ناخوداگاه چهره ی مهربون و اروم آنیل پیش چشمام تداعی شد..با هر جوشش از قطره ی زلال اشک توی چشمام، تصویرش تارمی شد اما.. حرکت جالب ِ اون شبش که سجاده ش رو بهم داد تا روش نماز بخونم..موقعی که خواستم سجاده ش رو بهش برگردونم و نگاهه خاص ِ همراه با شرمش توی صورتم، مخصوصا چشمام..اینکه سعی داشت نگام نکنه ولی انگار دست خودش نبود.... اون شب توی مهمونی..اینکه جونمو نجات داد با اینکه جون خودشم تو خطر بود!....تموم اون لحظات مثل پرده ی فیلم از جلوی چشمام رد می شد.. به خودم که اومدم صورتم خیس بود .. بغض تو گلوم گیر کرده بود و اذیتم می کرد..نه می تونستم قورتش بدم نه با ریختن چند قطره اشک خودمو راحت کنم.. انگار اشکام هم قادر نبودند اون بغض لعنتی رو بشکنند....نگاهه خیره ی نسترن تو چشمای نمناکم بود.. بالاخره طاقتمو از دست دادم..صدای هق هقم بلند شد..فقط هق هق بود و ناله ای که رو شونه ی نسترن خالیش کردم.. گردنم دیگه درد نمی کرد.. نسترن پشتمو نوازش داد ..ازم می خواست اروم باشم.. ولی چرا نمی تونم؟.. چرا احساس می کنم دلم اتیش گرفته؟.. چرا نمی تونم این تپش های نامنظم رو درک کنم؟!.. نسترن_ سوگل تو رو خدا اروم باش..تازه داره حالت بهتر میشه با خودت اینکارو نکن!.. رو شونه ش هق زدم: نسترن اگه اون چیزیش بشه من خودمو نمی بخشم..اون به خاطر نجات جون ما خودشو به خطر انداخت!.. نسترن_ خودخوری نکن سوگل این وسط اگه کسی مقصر باشه اون منم..منی که مثل همیشه با خودخواهیام همه رو تو دردسر انداختم..اگه به حرف آنیل گوش کرده بودم و برگشته بودیم هیچ کدوم از این اتفاقا نمیافتاد..تقصیر من بود سوگل نه تو...... از تو بغلش بیرون اومدم..تو صورتش نگاه کردم..اونم بی صدا گریه می کرد..حس پشیمونی تو چشماش موج می زد.. اب دهنمو برای هزارمین بار قورت دادم تا از شر اون بغض خلاص شم..اما نشد..لعنتی با این کارم سنگین تر شد: حالش خوب میشه؟!.. نگاهم کرد..واسه گفتن چیزی که سر زبونش بود تردید داشت.. اروم سرشو تکون داد و با لبخندی که مصنوعی بودنش کاملا مشهود بود زمزمه وار گفت: ایشاالله..توکلمون به خداست..آنیل ورزشکاره حتما می تونه مقاومت کنه!.. توکل!..تنها کاری که تو یه همچین موقعیتی از دستمون بر می اومد.. به صورتم دست کشیدم..گریه م به هق زدنای ریزی تبدیل شده بود..به صورت گرفته ی نسترن نگاه کردم..نگاه های کوتاه و عجیبی بهم می انداخت و با اضطراب خاصی انگشتای دستشو به بازی گرفته بود.. - نسترن........... سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام..تردید توی نگاهش بیداد می کرد.. دماغمو بالا کشیدم و گفتم: چی شده؟..چی می خوای بگی؟.. نسترن من من کنان از کنارم بلند شد و گفت:نه..هیـ .. هیچی .. سرمت تموم شده برم به پرستار بگم که......... پریدم میون حرفش و دستش که از تو دستم رها شده بود رو گرفتم: تا نگی چی شده و این تردید تو چشمات از چیه نمیذارم پاتو از این در بیرون بذاری..بگو چی شده؟.. نمی دونم چرا ولی دلشوره گرفته بودم.. کمی تو چشمام خیره موند..اروم اومد جلو و کنارم نشست..لبای خشک شده از استرسش رو با سر زبونش تر کرد.. نسترن_ سوگل..اون مرد..... - اون مرد چی؟!.. نسترن چشماشو ریز کرد و اروم و شمرده گفت: بنیامین یه خالکوبی شبیه اسکلت رو مچ دست راستش داشت که اسمشم روش خالکوبی شده بود..یادته؟.. - خب..چطور مگه؟!.. نسترن_ اون مرد..وقتی رسید جلوت یه چراغ قوه از تو جیبش در اورد و روشنش کرد..دیدم که چشاتو بستی و داری زیر لب یه چیزایی رو زمزمه می کنی..نور که اطرافو روشن کرد دوباره صورتشو دیدم و از اونجایی که زبونم بند اومده بود و نمی تونستم جیغ بزنم فقط تموم تلاشمو کردم که نگاش نکنم..ولی نمی تونستم چشم از اون خنجر بردارم..محکم تو دستش گرفته بود و فشارش می داد.... مکث کرد و لرزون گفت: سوگل من......من اون خالکوبیو رو مچ دستش دیدم..همون اسکلت بود و اسم بنیامین وسطش که به لاتین حک شده بود..سوگل، همون خالکوبی بود!..حتی توی اون نور کم تونستم تشخیص بدم..مو نمی زد!.. اب دهنمو با ترس قورت دادم..چشمام تا اخرین حد ممکن گشاد شده بود..لبهای سردم روی هم می لرزیدند.. نمی دونستم چی می خوام بگم..گیج و منگ فقط به نسترن زل زده بودم.. متوجه رنگ ِ پریده م شد و دستمو محکم فشار داد..خودشو کشید جلو و صورتمو با دستاش قاب گرفت و پشت سر هم گفت: سوگل..سوگل عزیزم هیچی نیست اروم باش..به قرآن حدس زدم فقط حدس بود سوگل..سوگل........ اون دستم که سرم بهش وصل نبودو گذاشتم رو دستش..دستای جفتمون سرد بود.. شوکه بودم..مثل اینکه برق به تنم وصل کرده باشن..با بغض گفتم: نسترن..اون خالکوبی..گفتی که دیدیش..نسترن داری راستشو میگی مگه نه؟..نسترن..بنیامین..اون....... نسترن نرم و آروم گونه مو نوازش کرد: تو فقط اروم باش من همه چیزو برات میگم..باشه؟.. سرمو تکون دادم..فقط می خواستم که بگه..حالم بد بود ولی می خواستم که بشنوم.. حقیقت هر چی که می خواد باشه..من باید بدونم..حقم بود که بدونم!.. پرستار اومد تو اتاق و سرمو از دستم باز کرد..گفت که باید استراحت کنم.. از نسترن خواست که از اتاق بره بیرون ولی من نذاشتم..با اصرار 5 دقیقه بهمون وقت داد و از اتاق بیرون رفت. ****************************************** نسترن بعد از رفتن پرستار رو کرد بهم و گفت: وقتی که صدای گلوله اومد ترسید و فرار کرد ولی من اون خالکوبی رو دیدم..این اتفاقا نمی تونه تصادفی باشه..اونم کسی که چشم دیدنمونو نداره.. -آخه اون چرا باید اینکارو بکنه؟..چرا می خواست ما رو بکشه؟!.. نسترن_ نمی دونم..فرصت نبود بهش فکر کنم ولی الان که دارم اینا رو برات تعریف می کنم فقط یه حدس می تونم بزنم.. -چه حدسی؟! مکث کوتاهی کرد و گفت: اون روزو یادته با بنیامین دعوامون شد که آنیل همون موقع سر رسید و جلوی بنیامینو گرفت؟.. - یادمه..بعدشم آنیل و تهدید کرد که « یه روز جواب اینکارتو میدم » به منم گفت « از دست من خلاص نمیشی » ..درست یادم نیست ولی انگار یه همچین چیزی رو گفت.. نسترن_ من تو عصبانیت از دهنم پرید بهش گفتم که می دونم تو اون مهمونی بین اون ادما بوده..خب تا اینجا یه جورایی مطمئن شدیم که بنیامین با اونا دستش تو یه کاسه ست، خودتم خوب می دونی که چه کارایی ازشون بر میاد، کشتن ادما که واسه شون مثل آب خوردنه..من میگم شاید چون از جانب ما که دستش پیشمون رو شده احساس خطر کرده و واسه اینکه یه وقت جایی درز نکنه و کثافتکاریاشو به گوش بابا و پلیسا نرسونیم خواسته اینجوری، هم تلافی کرده باشه و هم اینکه کلکه همه مون رو بکنه!.. - یعنی تو میگی..تموم مدت داشته تعقیبمون می کرده تا تو یه فرصت مناسب ما رو بکشه؟!.. نسترن_ خب من حدس می زنم این باشه..غیرمنطقی هم نیست، جور در میاد..ما 4 نفر همه چیزو در موردش می دونستیم..اون روز آنیل رو هم که تهدید کرده بود پس می تونه انگیزه شو داشته باشه!.. هنگ کرده بودم..باورم نمی شد که بنیامین، نامزدم بخواد منو بکشه..اخه چطور ممکنه؟؟!!.. خب تو اینکه اخلاقای بخصوصی داره شکی نیست ولی اینکه بخواد دست به یه همچین کار وحشتناکی بزنه ..........خدایا چطور باور کنم؟!.. - مگه نمیگی صورتش سوخته بود؟..پس نمی تونه بنیامین باشه!.. نسترن پوزخند زد و سرشو بالا انداخت: تو چه ساده ای دختر..اینکه کاری نداره با یه گریم ساده می تونه خودشو به هر ریخت و قیافه ای در بیاره..اگه قصدش کشتن ما بوده باشه که نمیاد خودشو نشون بده..در هر صورت اون ادم چه بنیامین باشه چه هر ادم خل و چل دیگه ای به بابا همه چیزو میگم..دیگه بیشتر از این نمیشه طولش داد، داره دردسرساز میشه!.. - ولی نسترن اگه بنیامین باشه ..اگه احتمالش وجود داشته باشه حتی واسه 1درصد، بازم ممکنه اینکارو تکرار کنه..اگه به بقیه بگیم که وضع بدتر میشه!.. نسترن_ فکر اینجاشم کردم..همه چیزو به پلیس میگیم..حتی از اون مهمونی و ادمایی که اونجا دیدیم..چیزی رو پنهون نمی کنیم اینجوری واسه خودمونم بهتره!.. سرمو تکون دادم .. به فکر فرو رفتم..حق با نسترن بود..تو یه همچین شرایطی که نه راه پس داشتیم نه راهه پیش بهترین تصمیم همین بود!.. نسترن گفت که آنیل و اوردن تو همین بیمارستان!..نمی تونستم بی تفاوت باشم..حالمم خوب بود ومشکلی نداشتم بنابراین دکتر دستور ترخیص داد!.. نسترن به بابا زنگ زد و فقط گفت که چون بارون شدید بوده بین راه به مشکل برخوردیم..بابا ترسیده بود و فکر می کرد تصادف کردیم..ولی نسترن تونست ارومش کنه!.. گوشی رو که قطع کرد پرسیدم: بابا چی می گفت؟!.. نسترن_ گفت فردا تا ظهر خودشو می رسونه..ادرس اینجا رو دادم!فکر می کرد تصادف کردیم ولی گفتم حال سارا خوب نبوده و اوردیمش بیمارستان!.. - در مورد آنیل چیزی بهش نگفتی؟..بالاخره که بیاد همه چیزو می فهمه.... نسترن_ نشد..وقتی اومد بهش میگم!..فردا باید بریم اگاهی..چون حالت خوب نبود گفتم فردا صبح میایم مثل اینکه می خوان ازمون بازجویی کنن.. جلوی اتاق عمل کسی جز آروین نبود..با دیدنمون از رو صندلی بلند شد و با لبخند کمرنگی اومد طرفمون..چهره ش خسته بود!.. قبل از نسترن من پرسیدم: حالشون چطوره؟!.. نگاهه آروین به من بود که گفت: هنوز خبری نشده.. نسترن_ ایشاالله خطر رفع میشه نگران نباشید!.. آروین تو موهاش دست کشید و نفسشو بیرون داد.. اخماش تو هم بود..انگار که از چیزی ناراحته: به بدبختی از خونه زدم بیرون، مامان و نازنین خبر ندارن..و به در اتاق اشاره کرد و گوشه ی لبشو گزید: حالا هم که آنیل............ ادامه نداد..کلافه بود.. همون موقع در اتاق باز شد .. اقای دکتر با صورتی خسته که روپوش سبزرنگی هم به تن داشت از اتاق بیرون اومد !.. آروین سریع خودشو به دکتر رسوند و گفت: اقای دکتر حالش چطوره؟!.. ***************************************** دکتر لبه ی ماسکش رو گرفت و از رو صورتش پایین کشید..نگاهه کوتاهی به هر 3 نفرمون انداخت و گفت: خون زیادی از دست داده ولی بدنش قویه..همین باعث شد زیر عمل طاقت بیاره..خداروشکر دیگه خطری تهدیدش نمی کنه بهوش که اومد منتقل میشه بخش!.. و از کنارمون رد شد و حتی مهلت نداد ازش تشکر کنیم!.. اولین کاری که کردم شکر ِ خدا اونم از ته دلم بود.. لبهام به لبخند کمرنگی از هم باز شد.. دروغ چرا خیلی خوشحال بودم.. اگه آنیل چیزیش می شد من هیچ وقت خودمو نمی بخشیدم.......... ********************************* صبح ساعت 9 آنیل به هوش اومد و منتقلش کردن بخش.. آروین هنوز هم به خانواده ش خبر نداده بود.. نسترن خواست بره ملاقاتش قبل از اون خواستم برم بیرون کمی هوا بخورم..از محیط بیمارستان حالم داشت بهم می خورد.. نسترنم خواست باهام بیاد که قبول نکردم..نیاز داشتم که تنها باشم و کمی با خودم خلوت کنم.. توی محوطه قدم می زدم و با خودم و افکارم درگیر بودم..با افکار درهم و برهمی که بنیامین رو مسببش می دونستم.. حالا که به خودم و جایگاهم توی این زندگی، حتی توی این دنیا نگاه می کنم می بینم نه به خواسته م رسیدم و نه آرامشو تو زندگیم پیدا کردم..انتهای این راه به خوشبختی ختم نشد..به کسی که بتونم بهش تکیه کنم.. انتهای این مسیر به جایی رسید که احساس پوچی کنم.. روی این کره ی خاکی و بین ادمای زمینی، احساس بودن نکنم.. همیشه تهی بمونم..احساس کنم که نیستم..من بین این ادما نیستم..اصلا بشمار نمیام.. قسمت من این نبود،« خودم خواستم که به اینجا رسیدم ».. چقدر نسترن بهم گفت ومن گوش نکردم..با زندگی و ابروی همه مون بازی کردم..با ابرویی که دیگه شاید برنگرده.. از همین الان پچ پچ ها و نگاه های بد زنای همسایه رو می تونم تجسم کنم.. « این همون دختره ست که میگن نامزدش ولش کرده ».. « معلوم نیست دختره چه عیب و ایرادی داشته که پسر به اون آقایی و با شخصیتی پسش زده ».. هیچ کس واقعیت ها رو نمی بینه .. همه اون چیزی رو می بینند که دوست دارند ازش یاوه ببافند.. هیچ کس از دل بنده های خدا خبر نداره..هیچ کس از حقیقت ها حرفی نمی زنه.. می دونم..می دونم که زیر بار حرف مردم می شکنم .. خودمو می شناسم.. زیر نگاه های سرزنش بار ِ مادرم.. نیش و کنایه های نگین.. حتی سکوت سنگین پدرم.. دلمو به کی خوش کنم که بدونم بعد از این پشتمه و هوامو داره؟.. به کی تکیه کنم؟.. غم هامو پیش کی فریاد بزنم؟.. بارون نرمک نرمک می بارید..سرمو رو به اسمون بلند کردم..قطره ای شفاف و خنک روی صورتم نشست.. نگاهم به اون اسمون ِ گرفته و مه الود بود که تو دلم نجوا کردم: دردامو پیش کی بگم خدا؟..خدایی که اون بالایی و من فقط تو رو یار و مونس شب های تنهاییم می دونم..خدایی که تنهایی و ادمای تنها رو خیلی خوب درک می کنی.. خدایا می ترسم.. می ترسم یه روز..یه جایی..با یه تلنگر کوچیک بشکنم..ببرم..از این زندگی..می ترسم ایمانم سست بشه و برسم به اخرین خط این فصل زرد و خشک شده از کتاب کهنه و پوسیده ی زندگیم..نقطه ی پایانی رو جلوی اسمم بذارم و ........ نفسم رو عمیق از سینه بیرون دادم تا بغضم نگیره.... چشمامو بستم..نسیم خنکی به صورتم خورد و قطرات نرمی که شبنم وار رو صورتم می نشستند.. می ترسم.. کمکم کن بتونم.. توانی بهم بده که طاقت بیارم.. سخته ولی.. اگه تو بخوای میشه.. تو بخوای هر چیز ِ غیرممکنی ممکن میشه.. فقط تو بخواه.. بغضم گرفت.. شکست.. چشمامو باز کردم.. اشکام با قطرات ارامش بخش بارون پیوند خوردند.. اینبار دل هم با صدام می لرزید.. زمزمه کردم:خدایا .. تویی حاظر، چه می جویم تویی ناظر، چه می گویم.. خدایا .. از کسی یاری نمی جویم .. فقط........... تنها.. تو.. کنارم باش!.. ******************************************** ********************************** کسی توی راهرو نبود..پشت در اتاق ایستادم..لای در باز بود ولی درستش این بود که قبل از ورود در بزنم.. دست سرد و لرزونمو اوردم بالا.......با شنیدن صدای عصبانی نسترن دست ِ مشت شده م تو هوا خشک شد!!.. نسترن_ می تونستی جلومو بگیری.. آنیل_ درک کن که لجبازی....... نسترن_ نمی تونم درک کنم آنیل..چرا پیشنهاد ندادی تو ماشینت بمونیم؟..از اون خونه ی متروکه و عجیب و غریب که بدتر نبود، بود؟!.. و صدای پر از حرص و خشونت آنیل_چون اون لعنتی داشت پشت سرمون می اومد..از جلوی ویلا تعقیبمون می کرد..بردمتون اونجا چون می دونستم سر و کله ش هرطور که باشه پیداش میشه..اگه تو ماشین مونده بودین که همون ثانیه ی اول کلکتونو میکند چرا نمی خوای بفهمی؟!.. نسترن_ من همه چیزو به پلیس میگم.. آنیل_ تو اینکارو نمی کنی..... نسترن_ از همون اول قضیه رو شل گرفتم که شد این..اگه سرسختی به خرج داده بودم الان تو این مخمصه گیر نیافتاده بودیم.. آنیل_ با این لجبازیات همه مونو تو دردسر میندازی .. نسترن_ پای جونم وسط بود می گفتم بی خیال ولی الان سوگل پاش کشیده شده وسط مـ ....... آنیل تقریبا داد زد: د ِ لعنتی درد ِ منم همینه.. نسترن_ پس بذار همه چیزو بگم..بگم و تمومش کنم.. آنیل_ با اینکارت زندگی سوگلو به خطر میندازی!.. نسترن- اما من...... آنیل_ بفهم نسترن، اون کثافت دنبالتونه..تا حدی که بدونم، می تونم از پسش بر بیام جلوشو می گیرم اما شماها چی؟..فکر کردی به پلیس همه چیزو بگی قضیه فیصله پیدا می کنه و میره پی کارش؟..تو فکر کردی اون عوضی از خودش وگروهش اثری به جا میذاره که پلیس بخواد دنبالشونو بگیره؟..فقط با اینکارت اوضاعو از اینی که هست بدتر می کنی....سوگل جونش در خطره بفهم اینو نسترن!.. نسترن_ من به خاطر سوگل هر کاری می کنم..ولی چاره ی دیگه ای ندارم اگه به پلیسا نگم پس کی می خواد از جونش محافظت کنه؟.. آنیل_مــن....من ازش محافظت می کنم..اون تحت حمایت من می مونه!.. نسترن_ تا وقتی بخوای سکوت کنی نمی تونی نزدیکش باشی..سوگل بهت توجهی نمی کنه آنیل!..بذار من هـمه چیزو بگم......... آنیل_ نه...... نسترن_ حالا کی داره لج می کنه؟من یا تو؟..سوگل حقشه که بدونه..آنیل اگه سوگلو در جریان بذاری می تونی همیشه نزدیکش باشی..منم قول میدم به پلیسا چیزی نگم.. آنیل_ این حرفتو پای تهدید بذارم یا یه پیشنهاد دوستانه؟.. نسترن_ پای هر چی که خودت می خوای ولی همه ی حرف ِ من همینه..به سوگل همه چیزو بگو تا بتونی ازش محافظت کنی در غیر اینصورت ممکنه اون بنیامین آشغال از هر حقه ای استفاده کنه تا سوگلو......... آنیل_ نسترن حرفتو مزه مزه کن بعد بزن!.. سکوت نسترن.. ریتم نامنظم قلب من.. دستای سردتر از همیشه م.. همه ی وجودم می لرزید..از حرفایی که می شنیدم ..از گنگی حرفاشون..از گیج بودن خودم..اینکه مات موندم پشت در و قدرت هیچ حرکتی رو تو خودم نمی بینم..اینجا چه خبره؟..آنیل و نسترن دارن درباره ی چی حرف می زنن؟.. صدای اروم نسترن منو به خودم اورد.. نسترن_ تو که حتی طاقت شنیدنشو نداری پس چطور می خوای محافظ جونش باشی؟..بهش بگو آنیل..این حقو از سوگل نگیر....... آنیل_ دیگه ادامه نده..دیگه نمی تونم..هیچی نگو......... نسترن_ باشه .. باشه، تا هر چقدر که می تونی لال مونی بگیر و لب از لب باز نکن..هر روز و هر ثانیه قسمم رو به روم بیار..ولی با اینکارت داری زندگی سوگلو ازش می گیری..سوگل با شنیدن حرفام شکست آنیل..با اینکه بنیامین رو دوست نداشت ولی خرد شدنش رو دارم می بینم..اون طاقت این همه حرفو نداره به محض بهم خوردن نامزدی.......................... اشک صورتمو خیس کرده بود..گریه ی بی صدام از چیه؟..من که از حرفای اونا چیزی نمی فهمم پس وجود این اشک های لعنتی رو صورتم به خاطر چیه؟.. نتونستم طاقت بیارم..نتونستم بمونم ومثل همیشه نسبت به اطرافم واتفاقات درش بی تفاوت باشم.. اون حق چیه که نسترن ازش حرف می زنه و اون رو به من نسبت میده؟..آنیل از چی داره فرار می کنه و دلیل ِ سکوتی که نسترن ازش حرف می زنه چیه؟....چه موضوعی این وسط وجود داره که آنیل با صراحت تمام میگه ازم محفاظت می کنه؟...... اینا سوالاتی بودن که پشت سر هم تو ذهنم ردیف می شدند.. بی هوا میون حرفشون درو باز کردم..انقدر سریع توی درگاه ایستادم که حرف تو دهن نسترن ماسید و چشمای هردوشون از تعجب گرد شد..آنیل شاید فقط واسه 5 ثانیه نگاهش تو صورتم خیره موند که تند چشماشو بست و لباشو روی هم فشار داد و شنیدم که زیر لب گفت: لعنتی...... نسترن کنار تختش ایستاده بود .. از دیدن صورت بهت زده ی من رنگش پرید..خواست بیاد سمتم که تو همون قدم اول لب باز کردم و با صدایی که حتی به زور شنیده می شد گفتم: داشتید از چی حرف می زدید؟...... نسترن مات و مبهوت زل زد تو صورتم و من من کنان گفت: سـ ..سوگل..من......... - همه ی حرفاتونو شنیدم.. به طرفش رفتم..ولی نگاهه خیره م فقط صورت درهم فرو رفته ی آنیل رو نشونه گرفته بود.. نسترن که بغض کرده بود نیم نگاهی به آنیل انداخت و با گفتن: همینو می خواستی؟..........به طرف در دوید..صداش زدم و پشت سرش راه افتادم.... نرسیده به در صدای آنیل درجا میخکوبم کرد.. --ســوگل..... ************************************ خشکم زده بود..تحکمی تو صداش بود که ناخودآگاه قدمامو سست می کرد..تا جایی که نسترن با شتاب از اتاق بیرون رفته بود و من با شنیدن اسمم، توان حرکت از پاهام سلب شده بود!.. -- برگرد منو ببین!.... برگردم تا کیو ببینم؟.. مردی که از نظر من فقط یک غریبه ست ولی لحنش کذب این حقیقت رو ثابت می کرد؟.. مردی که صداش در عین محکم بودن ارامشی رو تو خودش داره که قصد تزریقش رو به تن ِ مرتعش از هیجان ِ من داشت ولی..من عجیب در برابرش مقاومت می کردم.. --سوگل..خواهش می کنم..... اروم برگشتم..نگاهم که تو نگاهه گرم وعجیبش گره خورد نفسم برید..این چشما چی داشتن که با قلب کم جونم همچین معامله ای می کردن؟..این اشک از چیه؟.. -- بیا جلو.. قدمی به طرفش برداشتم..ناخواسته بود..بدون اراده..مغزم قفل کرده بود..پس این اراده از چیه؟..... تنها 2 قدم با تختش فاصله داشتم که ایستادم..به سختی نگاهمو از تو چشمای شفاف و مسخ کننده ش گرفتم..به دستش دوختم..به سرمی که قطره قطره از طریق اون شلنگ نازک وارد رگ دستش می شد.. لباسش یه پیرهن استین کوتاهه ابی کمرنگ بود..لباس مخصوص بیمارستان......2 تا از دکمه های بالای پیرهنش رو باز گذاشته بود..نگاهم واسه ثانیه ای روی باند سفید رنگی افتاد که از قسمت یقه ش مشخص بود.. سوالای بی جواب زیادی داشتم که بخوام بپرسم و بی جواب نمونم..ولی مثل همیشه که در مقابل جنس مخالف قرار می گرفتم سکوت می کردم و قدرت بیان ازم گرفته می شد..اینبار حس می کردم می خوام حرف بزنم ولی نمی دونستم چطور و از کجا باید شروع کننده ی این بحث باشم..ای کاش کمی از جسارت نسترن رو من هم داشتم.... آنیل_ همه چیزو شنیدی؟...... سرمو بلند کردم..نگاهمو به یقه ی لباسش دوختم و سرمو تکون دادم..... صدای خنده شو شنیدم که گفت:چرا نگاهتو می دزدی؟.. گوشه ی لبمو نامحسوس و بر حسب عادت گزیدم و همون نیم نگاه رو هم ازش گرفتم.. خندید..اینبار کمی بلندتر..حس می کردم شرمم رو به تمسخر گرفته..اخمامو کشیدم تو هم.. سکوتمو، بعلاوه ی اخم روی پیشونیمو دید که گفت: قصد مسخره کردنتو نداشتم..اخماتو باز کن..... از این همه صمیمیت و ارامش کلامش حیرت زده موندم ..حواسمو جمع کردم تا بتونم عکس العمل بعدیم رو در مقابلش پیش بینی کنم.. آنیل_ تا وقتی جسارت به خرج ندی و زل نزنی تو چشمام.. کنجکاویتو برطرف نمی کنم!..پس نگام کن........ سخت بود..مخصوصا حالا که به روم میاورد..نگاهمو به دستش و از اونجا به سمت یقه..چونه و لبای خندونش..ودر اخر تو نگاهه شیطون و روشنش کشیدم.. خودم خیلی راحت بی قراری چشمامو حس کردم..این که تو معذوریتن و نمی خوان نااروم بمونن..ولی مجبورن..من هم مجبورم!...... سرشو تکون داد و با اینکه نگاهش رنگی از شیطنت داشت ولی لحنش کاملا بی تفاوت بود: خواهرت توهم زده..می خواست از این قضیه با پلیس حرف بزنه که من مجبور شدم اون حرفا رو تحویلش بدم..حرفی واسه گفتن ندارم..اگه که بخوای با............... نگاهم سرد شد..سرمایی که با اخم روی پیشونیم باعث شد جمله ش رو نیمه تموم بذاره و توی چشمام خیره بشه..منو احمق فرض کرده؟..چه حرفایی که پشت همین در نشنیدم .. مکالماتشون هنوز هم داره توی سرم تکرار میشه اون وقت دم از اجبار می زنه؟........قبل از اینکه بخواد چیزی بگه نگاهمو ازش گرفتم و از اتاق بیرون زدم.. آروین تازه رسیده بود پشت در که چون عجله داشتم حواسم نبود و بهش تنه زدم..بدون اینکه برگردم زیر لب معذرت خواستم و به سمت در خروجی دویدم.... چقدر ساده بودم که اطرافیانم فکر می کردن با 2 کلمه حرف خام گفته هاشون میشم و بی تفاوت از کنارشون می گذرم..یعنی تا این حد؟..تا این حد ساده لوحانه رفتار کردم که هر کس از راه رسید بتونه بازیم بده؟..چه با حرف و چه تو عمل بهم نیش بزنه و به ریشم بخنده؟.. چقدر احمقی سوگل!..چقدر کودنی!..چرا به خودت نمیای؟........ نسترن تو حیاط بیمارستان نشسته بود..کنارش نشستم..صورتش درهم و گرفته بود.. بعد از چند لحظه بدون اینکه نگاهم کنه گفت: چی بهت گفت؟.. نفسمو با حرص فوت کردم: هیچی..میگه خواهرت توهم زده و واسه اینکه به پلیسا چیزی نگه مجبور شدم اون حرفا رو بهش بزنم.. پوزخند زد..نگاهم کرد..واسه چند ثانیه خیره شد تو چشمام و گفت: تو باور کردی؟.. - معلومه که نه........ سکوت کرد.. واسه پرسیدن سوالام تردید داشتم..می ترسیدم از اون هم بپرسم و بخواد که به سکوتش ادامه بده....ترجیح دادم تو یه زمان مناسب تر قضیه رو پیش بکشم..موقعیتی که این همه تشویش دوره مون نکرده باشه و بتونیم تو ارامش با هم حرف بزنیم..مطمئنا حرفای زیادی برای گفتن داشت ولی الان زمان مناسبی برای مطرح کردنش نبود....خواهرمو می شناختم و می دونستم تو یه همچین موقعیتی لب از لب باز نمی کنه.. ********************************** بابا ساعت 11:30 رسید بیمارستان....نگران بود..نسترن همه چیزو واسه ش توضیح داد ولی حرفی از بنیامین نزد.. از دستمون عصبانی شد..اینکه چرا شبونه حرکت کردیم؟..بیشتر از اون نسترن رو سرزنش کرد..در اصل نگاهش به هردومون سرزنش بار بود و سکوتش پرمعنا.. به ملاقات آنیل رفت ولی من و نسترن بیرون ایستادیم.. هنگام خروج از بیمارستان، من و نسترن مادر آروین و نازنین رو دیدیم که تو ماشین آروین نشسته بودن و وارد حیاط بیمارستان شدند.. متوجه ما نشدن و از همین جهت خدا رو شکر کردم..با سابقه ای که از مادر آروین و از اون بدتر نازنین سراغ داشتم کمتر از چیزی که تو ذهنم بود اتفاق نمیافتاد.. همراه بابا رفتیم اداره ی آگاهی..پدر نگار و پدر سارا هم اونجا بودند..بعد از سلام و احوال پرسی صدامون کردن داخل اتاق.. مردی چهارشونه تو لباس فرم سبزرنگ پلیس با صورتی جدی و نگاهی جستجوگرانه و تیز پشت میز نشسته بود.. نیم نگاهی به ما سه نفر انداخت و با دست به صندلی اشاره کرد: بنشینید لطفا..... ********************************************* با تشکری زیر لب، نشستیم.. با اولین سوال جناب سروان حرفایی که نسترن بین راه بهم زده بود رو به یاد اوردم..ازم خواسته بود هیچی از مهمونی و بنیامین به زبون نیارم....دلیلش هر چی که بود به مکالمه ی بین خودش و انیل مربوط می شد..واسه پی بردن به اصل قضایا مجبور بودم که چیزی نگم..... جناب سروان ازمون سوالاتی رو پرسید مبنی بر اتفاقات اون شب که ما همه و هر اون چه که اون شب اتفاق افتاده بود رو تعریف کردیم..منتهی حرفی از اون خالکوبی و مهمونی به میون نیاوردیم.. بابا تموم مدت سکوت کرده بود و من و نسترن که به اخلاقش واقف بودیم خیلی خوب می دونستیم این ارامش قبل از طوفانه که بابا داره لحظه شماری می کنه تا پامون به تهران برسه.. خودم رو برای رویارویی با هر برخوردی اماده کرده بودم..بابام اصولا مرد ارومی بود ولی وقتی که عصبانی می شد به سختی می تونست جلوی عصبانیتش رو بگیره.. اگه بفهمه..اگه موضوع جدایی ِ من از بنیامین و اینکه می خوام نامزدی رو بهم بزنمو بفهمه..خدایا..اگه این قضیه رو بهش می گفتم بلوا به پا می شد.. اما چاره ی دیگه ای نداشتم..باید تمومش می کردم..یکبار برای همیشه دردسرشو به جون میخرم فقط اون شیطان رو از تو زندگیم بیرون میندازم!.... همونجا از نگار و سارا خداحافظی کردیم..بابا رفت کارای تحویل ماشین رو انجام بده..تو محوطه ایستاده بودیم که صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد..شماره ش ناشناس بود!!..ولی با این حال پیامو باز کردم.. « بهتره کار احمقانه ای نکرده باشی..گفته بودم که دست از سرت بر نمی دارم..من کابوست میشم سوگل..زندگیتو به جهنم تبدیل می کنم..فکت بجنبه بدن تیکه تیکه شده ی اعضای خانواده ت رو جلوی چشمات ردیف می کنم....منتظرم باش»........ چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون ..با تموم شدن متن پیامش تنم یخ بست..اولین کاری که برای جلوگیری از سقوطم کردم دستمو به لوله ی سرد و آهنی گرفتم که به عنوان حصار دور اون باغچه ی تقریبا بزرگ کشیده شده بود.. نزدیک بود گوشی از دستم بیافته که نسترن بازومو چسبید..گوشی تو دستم مشت شد.. صدای نگران نسترن تو سرم پژواک عجیبی داشت: سوگل..سوگل چی شدی؟..سوگل..سوگل داری از حال میری!..... همونجا زانو زدم..نسترن کمکم کرد نشستم سینه ی دیوار..سرمو به دیوار تکیه دادم..نفسم بالا نمی اومد..مرتب جملاتی که خونده بودم با تصویر بنیامین و اون لبخند مشمئزکننده ش پشت پلکای بسته م نقشی از حقیقت می بست..... نسترن گوشیمو از دستم گرفت و متن پیامو خوند..چشمامو باز کرده بودم و میون هق هقای ریزم نگاهش می کردم..دیدم که با دستی لرزون گوشیشو از تو جیبش در اورد و متن رو از موبایل من فرستاد رو گوشی خودش..نمی دونم قصدش چی بود!..ولی با خوندن پیام چونه ش می لرزید..متن رو ارسال کرد..اما واسه کی؟!.. -نسترن......... گوشیشو گذاشت تو جیبش و دستامو گرفت..حلقه ی اشکو تو چشماش دیدم.. -نسترن..اون..یعنی اون ادم بنیامینه؟!.. سرشو تکون داد: اگه تا الان شک داشتم ولی حالا مطمئن شدم.... -اما چرا؟..چرا داره اینکارو باهامون می کنه؟..ما که کاری بهش نداریم؟..... -- احساس خطر کرده!..از همین می ترسیدم که بخواد کار احمقانه ای بکنه..برای همین گفتم چیزی به پلیس نگو..فعلا باید صبر کنیم.. هق زدم: که تهدیدشوعملی کنه؟.. میون گریه ی پر از دردم، نسترن با بغض بغلم کرد و زیر گوشم گفت: سوگل تو یه همچین شرایطی فقط باید قوی باشیم..چرا ضعف نشون میدی؟..یه کم محکم باش دختر....پاشو..پاشو الان بابا بیاد ببینه تو این حال و روز افتادی سینه ی دیوار بهمون شک می کنه..... دستمو گرفت و بلندم کرد.. نسترن_ خطمونو عوض می کنیم..یه مدت که ببینه کاری بهش نداریم از خر شیطون میاد پایین.. هیچ کدوم از حرفاش با اطمینان نبود..انگار خودش هم به صدق گفته هاش ایمان نداشت.. و چیزی که این وسط بارز و روشنه اینه که هردوی ما می دونیم بنیامین حالا حالاها دست از سرمون بر نمی داره.. فقط امیدوار بودم به این جدایی تن بده.. از شیر ابی که کنار باغچه بود مشتی اب به صورتم پاشیدم..با دستمال صورتمو خشک کردم .. رو به نسترن که به صفحه ی موبایلش خیره شده بود گفتم: اون موقع به کی اس دادی؟!.. گنگ نگاهم کرد و گفت: هوم؟!.. - دیدم که پیام منو فرستادی رو گوشی خودت بعدشم ارسال کردی..واسه کی فرستادی؟.. مکث کرد و گوشیشو گذاشت تو جیب مانتوش: واسه کسی که حتم دارم فقط اون می تونه بهمون کمک کنه!.. -کی؟!...... قبل از اینکه جوابمو بده ماشین بابا کنارمون ایستاد و گفت که سوار شیم.. *********************** تو مسیر بودیم..و من بدون اینکه حواسم باشه داشتم به آنیل فکر می کردم..به نگاهش..به وقتی که گفت برگرد و نم اشک رو تو چشماش دیدم..و همین درخشش ِ عجیب بود که اون چشمها رو با نگاهی مسخ کننده همراه می کرد.. صدای اس ام اس گوشیم منی که تو خودم و افکارم غرق بودم رو از جا پروند..حتی ترس اینو داشتم که به صفحه ش نگاه کنم..نسترن که جلو نشسته بود متوجه شد ولی به خاطر اینکه جلوی بابا تابلو نشیم عکس العملی نشون نداد.. این شماره هم ناشناس بود.. با ترس و لرز پیامشو باز کردم.. لبام از زور استرس خشک بودند.. « رسم معرفت اینه؟..به خاطرت افتادم رو تخت بیمارستان..تشکر نمی خوام ولی خداحافظی هم نباید می کردی خانم پویان؟» چشمام از تعجب گرد شد.... آنیل؟؟!!.. این شماره و این پیام......... اما اون شماره ی منو از کجا اورده؟.. نگاهم کشیده شد سمت نسترن که از پنجره بیرونو نگاه می کرد....پوفی کشیدم و سرمو تکون دادم..ممکنه کار اون باشه؟.. ترجیح دادم جوابشو ندم..وقتی رسیدیم به آفرین زنگ می زنم ...... صدای بلند زنگ اس ام اسم سکوت ماشینو شکست..بابا از اینه ی جلو نگاهه مشکوکی بهم انداخت .. سرمو زیر انداختم که شاهد نگاهه شَک برانگیزش نباشم........ به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.. « می دونم که جوابمو نمیدی، اما یه خواهشی ازت دارم..از خواهرت در مورد من چیزی نپرس..صبرکن..فقط همین.......در پناه خدا» نگاهمو از صفحه ی گوشیم گرفتم و به پنجره دوختم.. به قطرات بارونی که شیطنت وار، نرم و ریز رو شیشه ی پنجره سُر می خوردند.. از زور کنجکاوی داشتم هلاک می شدم.. پس این مسیر چرا به انتها نمی رسه؟!....... ********************************************* از همین الان استرس گرفتم.. فعلا تنها چیزی که برام اهمیت داره اینه که چطور درمورد بنیامین با، بابا حرف بزنم؟..چطور قانعش کنم؟.. من اهل حرمت شکنی نیستم..نمی خوام تو روی پدرم بایستم..دوست دارم اونم درکم کنه..بهم اهمیت بده..به درد ِ دلم گوش کنه و بفهمه که تو این دل وامونده م چه خبره.. اگه خوشبختی من براش مهم باشه حتما یه کاری می کنه..کاری که باعث بشه دیگه اثری از بنیامین تو مسیر نااروم زندگیم نبینم.. برام سخته..اگه بنیامین هم نباشه بازم اثرات منفیش توی هر لحظه از زندگیم حس میشه.. اون به همین اسونی کنار نمی کشه!..... ***************************** در خونه رو همچین باز کرد که محکم خورد به دیوار و صدای لرزش بلند شیشه تن ِ منو هم با خودش لرزوند..نسترن لحظه ای چشماشو بست ..اونم ترسیده بود ولی سعی داشت به روی خودش نیاره.. بابا با صدایی که مشخص بود داره به سختی خشمش رو کنترل می کنه تا همین جلوی در حسابمون رو نرسه گفت: یالا برید تو..... نفس نفس می زد..نسترن دستمو گرفت و رفتیم تو..قبل از اینکه بابا پشت سرمون بیاد و بهمون برسه قدمامون رو تندتر برداشتیم تا بریم تو اتاق که با شنیدن صدای بلندش از پشت سر وسط هال خشکمون زد ..دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم.. بابا_ شما دوتا با خودتون چی فکر کردید؟.... رو به نسترن داد زد: دختره ی احمق این بود نتیجه ی اون همه اعتمادی که بهت داشتم؟!..دخترای من انقدر بی سر و پا شدن که هر کار دلشون بخواد می کنن؟....و بلندتر فریاد زد: پس چرا لال مونی گرفتید؟...... من که واقعا لال شده بودم..حرف برای گفتن زیاد داشتم ولی بغض سنگینی که تو گلوم گره خورده بود بهم این اجازه رو نمی داد.. صدای نسترن می لرزید..نگاهشو از تو چشمای سرخ و عصبانی بابا دزدید و گفت: بابا به خدا..به خدا اون چیزی که شما فکر می کنید نیست..من..من و سوگل فقط........ بابا _ فقط چی؟..فقط چی نسترن؟..فقط می خواستید ابروی منو ببرید؟..گفتی 3 روز میریم حال و هوامون عوض میشه و بر می گردیم..گفتم سوگل حالش خوب نیست باشه اجازه میدم ولی شرط گذاشتم..شرط گذاشتم که فقط خونه ی کاویانی می مونید..همین که رسیدین اونجا گفتید زنش نیست و نمیشه..رفتید خونه ی کسی که نه اسمی ازش می دونستم و نه حتی می دونم ادمای درستین یا نه..هی با خودم می گفتم دخترام الان کجان؟..دارن چکار می کنن؟..راهش که نزدیک نیست برم بردارم بیارمشون..به رئیسم رو انداختم بهم مرخصی ساعتی بده تا بیام ببینم بچه هام اوضاعشون چطوره؟..هر کار کردم حتی واسطه فرستادم نشد..ولی بازم گفتم شاید داره بهشون خوش می گذره و نباید سخت بگیرم............. تو موهای پرپشت و جوگندمیش دست کشید..تو هال قدم می زد و سرشو تکون می داد..تا حالا بابا رو انقدر عصبانی ندیده بودم!.. رو کرد به هردومون و گفت: ولی بعد از 2 روز دختر بزرگم بهم زنگ می زنه و میگه ما تو یکی از بیمارستانای گیلانیم بیا دنبالمون....جون به لب شدم تا رسیدم.. پیش خودم هزار جور فکر و خیال کردم..به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برید..چرا جلوتونو نگرفتم..این سفر انقدر مهم بود که برم بچه هامو از تو بیمارستانا پیدا کنم؟.... پوزخند زد و نگاهشو از رو صورت ناراحت و گرفته ی ما برداشت.. مامان خیلی وقت بود که تو درگاهه اشپزخونه به تماشای این مشاجره ایستاده بود و مات و مبهوت به ما نگاه می کرد....دستکشای پلاستیکی زرد رنگشو از دستش در اورد و انداخت رو کابینت.. از اشپزخونه اومد بیرون و نگاهه نگرانش رو به بابا دوخت: چی شده نیما؟..بس که پشت سر هم داد و قال راه انداختی ادم جرات نمی کنه بیاد سمتت چیزی بپرسه..ارومتر در و همسایه می شنون..... بابا دستشو بلند کرد و گفت: بذار بشنون به درک....چرا نباید داد و قال کنم؟..رفتم می بینم موقع برگشت به جای بنیامین یه پسر غریبه باهاشون بوده..تو جاده مشکل داشتن و با همون پسر ِ غریبه رفتن تو یه خونه ی خرابه و......... مامان محکم با دست زد تو صورت خودش و گفت: خدا مرگم بده..چی داری میگی نیما؟....... نسترن یه قدم رفت جلو و گفت: بابا بذار برات توضیح بدم موضوع اصلا.............. بابا با خشونت پرید وسط حرفش و خیز برداشت سمت نسترن: ببر صداتو دختره ی .......... جمله شو ادامه نداد و رفت سمت نسترن.. نسترن جیغ کشید و پشت مبل ایستاد و منم عقب عقب رفتم و چسبیدم به دیوار..از ترس داشتم قبض روح می شدم..چرا بابا نمی ذاشت واسه ش توضیح بدیم؟!.. بابا_ منو چی فرض کردید شما دوتا؟..بی غیرت؟..بی ناموس؟..جفتتون کمر به بی ابرویی من بستین؟..زنده تون نمیذارم..من همچین اولادایی رو نمی خوام..اولادی که باعث ننگ خانواده ش بشه رو نمی خوام....... نسترن پشت مبل سنگر گرفته بود و بابا به هر سمتی که می رفت نسترن به جهت مخالفش فرار می کرد.. میون اون همه تشویش و سر و صدا، صدای جیغ مامان هم بلند شد: نیما صداتو بیار پایین..الان همسایه ها می ریزن تو کوچه..تو رو خدا..غلط کردن ولشون کن..اگه کسی هم با خبر نباشه تو داری خبردارشون می کنی..نیما.. بابا که صورتش سرخ شده بود نفس زنان افتاد رو مبل..مامان در حالی که تندتند با دست بادشو می زد رو به نسترن گفت: برو داروهاشو بیار چشم سفید چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟....... نسترن که رنگش پریده بود دوید سمت اشپزخونه..گوشه ی دیوار کز کرده بودم..صورتم از اشک خیس بود.. بابا قرصشو با اب خورد..ریتم نفساش طبیعی نبود..مامان با روسریش که افتاده بود رو مبل صورتشو باد می زد: اروم باش داری خودتو به کشتن میدی.. بابا با صدایی بی رمق و کم جون گفت: بذار بمیرم زن..بذار بمیرم و راحت شم..رفتم اگاهی جلوی جناب سروان خار و خفیف شدم..برگشته میگه چرا دختراتو تو یه همچین مسیر خطرناکی تنها راهی کردی؟......چی داشتم که بگم؟..بگم دامادمم باهاشون بوده و دلم از این قرص بوده که هواشونو داره ولی حالا معلوم نیست کجا غیبش زده؟..بگم انقدر به بچه هام اعتماد داشتم که گذاشتم تنها پاشن برن مسافرت؟..چی بگم..چی بگم که هر چی می کشم از ندونم کاری های خودمه..سوگل حالش خوب نبود..دلم سوخت گفتم شاید به این سفر احتیاج داشته باشه ولی از کجا می دونستم که همین سفر میشه خنجر بی ابرویی و قلبمو هزار تیکه می کنه؟..از کجا می دونستم؟......


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: